معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 3 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 28 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 19 روز سن داره

دنیای خاطراتم

تاسوعا و عاشورای 1395

    به نام خدا .... سلام امسال هم عین هرسال برای تاسوعا و عاشورا من و مامانم رفتیم خیرآباد وخیلی خوش گذشت جای همگی شما دوستان گلم خالی بود و خیلی دعا گوی همتون بودم وامروز هم  برگشتیم.ودرضمن قبل از عکس های هرروزی خلاصه ای ازآن روز را اگر یادم بود را می نویسم. خلاصه ای از مسافرت به خیرآباد: روز دوشنبه صبح عین همیشه رفتم مدرسه و زنگ آخر نیز مراسم داشتیم در مدرسمون وقرار بود یکی از داداشام بیاد دنبالم زنگ آخر که داداش محمدم اومد دنبالم ورفتیم دنبال مامانم وحاظرشدیم و داداش محمدم من و مامانم را رساند خانه ی دایی حسینم ومهدیه(دختردایی حسینم) که قرار بود با خاله ...
23 مهر 1395

شروع سال تحصیلی جدید مبارک 😊

    به نام خدا ... سلام به نام خدا ببخشید باچندروز غیبت طولانی اومدم که پست جدید بگذارم.عکس های این پستم مربوط میشود به روز جمعه 31شهریور ماه سال 1395 یک روز قبل از باز شد مدارس ومنم همه ی خرید هایم را کرده بودم و مامانمم ازصبح به من می گفت که فرم مدرسه ام را تنم بکنم و عکس بگیرد ازمن ومنم جمعه بعدازظهر آماده شدم و مامان گلم از بنده عکس گرفت اینقدر روز جمعه استرس داشتم که سال های قبل این چنین استرس نداشتم استرس دوستای جدیدی که هنوز ندیدمشون و باهاشون هنوز آشنا نشدم و دوست هم نشدم استرس داشتم برای مدرسه ی جدیدم واز طرفی دیگر نیز ناراحت از اینکه جداشدم از همکلاسی هایی...
1 مهر 1395
1